
آنچه در جمع حضورت معنا شد تنها اشاره ای به سایه ای ز آفتاب شد نقش نگار جمال نوشین لعل و شیرین بیان جز با خیال نگاهی به رسم وفا شد یادی ز قامت زیبای دلربای دوست هر روز و شب به حرف الف ختم شد از عهد که بگذریم به صبا می سپارمش غافل


لحظاتی سبز در آسمان غروب یافته در پهنای افق به سادگی همین نگاه های شیرین به بوسه های معطر گاه و بی گاه به لطافت برگ صبح چون مینای آینه … از کران تا کران با حس خوب ابدیت لحظه ها آهسته تر شمرده می شوند در این اوج پرواز در هوای باهم معنای وجود


حدیث آشنایی ات بار دیگر امروز مرا پاک کرد…چون آب بی برگ…چون ابر بی خاک…چون روح اله… لحظه ها را می شمارم و می نویسم تا بانگ درگاهت آید به گوشم…تا بخوانم تو را…تا بجویم تو را و بستانم خود را ز خود… لب بام غروب خورشید می نشینم تا ستاره ی یمانی…می خوانمت از

صدای نم نم بارانت نوید آمدنت می دهد، شکوفه ها با بوی تو شب را سحر می کنند، گل های شب بو با هر نسیمی عشق را فریاد می زنند و ستاره ها همدمی از جنس نور می شوند… وقتی بهار و اردیبهشت می شود اشک های آسمان و لبخندهای آفتاب به اوج می رسند…



جاده ای که ابتدا و انتهایش فراموشی است، به سرگردانی می کشاند. پیچ و خم هایش سراسر بیان ترس و واهمه قبل از رسیدن و تجربیات تلخ و شیرین بعد از گذشتن است. مسیری که سیر می کند به سمت آنچه که درونت ساخته ای! این اختیار، دچاری اجباریست… زندگی به معنای دلسپاری به عهدی

آخرین دیدگاهها