
تنها بود…خیلی.. فقط زمین طاقت گام هایش را داشت… چشمانش را دنبال می کردی,به اوج می رسیدی… نفسش گرم بود چون فریاد… گرمی دستانش را می توانستی با تمام وجود حس کنی.. و شهر ساکت بود چون من بهت زده.. هوایش سرد بود چون نگاه های خواب آلود من.. مهتابش دیگر نای نداشت..حتی یک لحظه…

امسال برای سومین سال پیاپی از چند روز قبل به مناسبت روز نیمه شعبان برنامه ریزی می کردم اما هنوز گوشه ذهنم خالی بود…فکر می کردم هنوز همه چیز تمام نشده است… تا اینکه یک روز قبل از نیمه شعبان دوستانی از جنس طلا برای برقراری و برگزاری برنامه قدم بر طبق اخلاص گذاشته و

این روزها و این شب ها همه سیاهند… آسمان هم ابری ست…اشک می ریزد…باران می بارد… من بی پناه، زیر آسمان بارانی، روی این زمین خاکی، تنها نگاه می خواهد و پناه… بارالها، توفیقی عنایت فرما تا من و ما در لیست عزادارانش باشیم و دعای ایشان و مادرشان و فرزندشان شامل حالمان شود…

آخرین دیدگاهها