

حدیث آشنایی
حدیث آشنایی ات بار دیگر امروز مرا پاک کرد…چون آب بی برگ…چون ابر بی خاک…چون روح اله… لحظه ها را می شمارم و می نویسم تا بانگ درگاهت آید به گوشم…تا بخوانم تو را…تا بجویم تو را و بستانم خود را ز خود… لب بام غروب خورشید می نشینم تا ستاره ی یمانی…می خوانمت از

به نام باران
ای ستایش ای همه عادت ز بخشش ای که تنها ساز هستی از نیستی … محبتت یادآور نامت نامت همچو یادت … یادی ز باران بارشی از ابرهای خسته … و من در تلاطم برخورد و نکوهش …
آخرین دیدگاهها