


آسمان…آن نگاه آبی…آن اشک های بی بهانه…آن چشمان سرشار از نور…آن سفیدی آیینه خیز…. زمین…این خاک بی ارزش…این آب های ناآرام…این مردمان خودبین…این صداهای بی صدا… باران… باران…میدانی…بازهم هوایم ابریست… چقدر فاصله از زمین تا آسمان…من که نمی دانم آسمان کجاست و کیست…اما زمین چقدر از آسمان دور است… باران…تو خوب می فهمی وقتی که

و لحظه های بی قراری… دیشب که ملامتی به درازای هزار راه نرفته را به تن دیدم و افسوس بر جانی که باقی مانده ی هزاره ها بود… آنقدر خسته از نگاه و شاکی به خیالی پر از آه… دیشب تنها آغوش بانگ های شب بوهای جوار گلدسته ها را حس می کردم… و صدایی

آشنای من… طلوع نزدیک است… عجب هوایی دارند آسمان و ابرهایش که نور را با تمام وجود به خود نشانده اند… و حال… آغاز… به نزدیکی خانه اش که رسیدم…عطری در فضا بود که ذهن را به تمنایی از جنس روشنی می رساند… … هنوز با هزار شاخ و برگ هایش انس نگرفته بودم…هنوز میان

بوی آسمان می آید بوی باران بوی خدا …. نمی دانم اشک با خدا چه عهدی بسته که نام هر دو یادآور دیگری است …. در سنگرگاه اشک در جستجوی چشم خریدار زمانی هستم که با یادت نگاهم می کنی شاید بهانه می کنم ابر بی آبی را شاید حضور را …. معنای بامعنا بودن

زمانه با تمام رویاهای ناتمامش به فردایی چشم می بندد که خیال هم به خیالش نمی رسد… و در این تلاطمی نا انتها ، نه دل دادگی می باید و نه دل گذری… آنچه خاضعانه است بی نگاه تو راه ها باید بست… روزگار را به هوای چشمانت می سپارم… به نگاهت سوگند…

مدتی است هوا، هوای بی قراری شده … در میان این آشوب های ذهنی، تعلقات حسی و مشغله های روزمره، کی و کجا به ثبات عقل و دل می توان رسید؟ شاید اینبار با رسیدن به دستانی آرام یا نگاهی مهربان یا سکوتی پر از معنا و مفهوم … دردی است که آرام و قرارم
آخرین دیدگاهها